محل تبلیغات شما



پاییز که میشه دلتنگی و روز های تیره و نم پا روی قلبم می گذارد. روز هایی که صدای ابی و لیوان چای هم دم من است و من . منی که دلتنگم و دلم آشوب می شود . همیشه احساس تنهایی با من بوده و هست. گاهی احساس می کنم که باید کوله باری ببندم و به کلبه ای بروم . به جایی که من باشم و هیچ کس ! جایی که لب پنجره بنشینم با قهوه ام. و بنویسم. از تمام چیز هایی که همیشه می خواستم بنویسم و جراتش را نداشتم . انگار همیشه دچار خود سانسوری مزمنی هستم. انگار حتا ته دل می ترسم به احساساتم نگاهی عمیق بیاندازم . سراپا ور اندازش کنم . انگار از قضاوت خودم و دیگران می ترسم. چه بزدلی مزمنی با من است. 

این روز ها از همه متنفرم . از سایه خودم هم فراری ام . روزهایی که صبح شب می شود و شبها صبح بدون اینکه دقیقا بدانم چه میخواهم و چه کار می کنم ؟ هر از گاهی از خودم می پرسم من کیم؟ گاهی به خودم در اینه نگاه می کنم و عق می زنم . این تصویر کسی است که همیشه بیش از حد مایه گذشته و بیش از حد قلبش شکسته . خسته . حالا از خودم می پرسم کجای راه را اشتباه رفته ام؟ بیش از حد مستاصل بوده ام . انگار همه تنهایی ام را از دور بو کشیدند و مشمئز زیر پایم گذاشتند و رفتند.


قصه ی دوستی ها قصه ی دشمنی ها قصه ی قصه ها !!!

 

 

خواب دیدم خواب دیدم که تو اون سر خیابونی و من این سر خیابون . خواب دیدم که تو داری راه می ری منم دارم راه می رم. هم دیگر رو می بینیم و به هم نمی رسیم نفس نفس می زنیم . سر بالا ییه ! من می دوم ، تو می دوی به هم نگاه میکنیم . اما به هم نمی رسیم. روز ثبت نام دانشگاه بود . از خواب بیدار شدم. گریه کردم به پهنای صورتم گریه کردم. به دنبال تعبیر خواب ذهنم را جستجو کردم.

بعد از گذشت سالها هنوز به خوابم فکر می کنم و تو که آن طرف کره ی زمینی . انگار این خواب به زبان بی زبانی آینده را به من می گفت. آینده ای که دیگر در آن خنده های ما ، راه رفتن های طولانی و حرف زدن هایمان . شوخی ها و راز گویی هایمان هیچ کدام جایی نداشت. و خیابان زند و آب طالبی که با نی هورت میکشیدیم و یخ یخی بود و اخ که توی گرما چقدر دلمان را خنک میکرد و ما گز می کردیم زند را تا ارم تا میدان دانشجو و حرف می زدیم و حرف می زدیم و وقت خداحافظی باز هم برای گفتن حرف بود و به محض اینکه به خانه می رسیدیم به هم تلفن می زدیم و باز هم راز دل میگفتیم. 

یادم می اید وقتی من از دانشگاه بر می گشتم و ما با هم به دانشکده ات سر می زدیم چقدر به دوستت حسودی می کردم انگار و جای من را می گرفت و احساس می کردم جای من در دل تو پر می شود. چه دنیای کوچکی داشتم که هنوز با این همه دوست ها که بعد تو آمدند و رفتند ، هنوز جای تو پر نشده . 

یادت می اید توی حافظیه سر گذاشتم روی شانه ات و های های گریه کردم چه روز هایی گذراندیم و چقدر دلم برای آن روز ها تنگ می شود. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها