محل تبلیغات شما

پاییز که میشه دلتنگی و روز های تیره و نم پا روی قلبم می گذارد. روز هایی که صدای ابی و لیوان چای هم دم من است و من . منی که دلتنگم و دلم آشوب می شود . همیشه احساس تنهایی با من بوده و هست. گاهی احساس می کنم که باید کوله باری ببندم و به کلبه ای بروم . به جایی که من باشم و هیچ کس ! جایی که لب پنجره بنشینم با قهوه ام. و بنویسم. از تمام چیز هایی که همیشه می خواستم بنویسم و جراتش را نداشتم . انگار همیشه دچار خود سانسوری مزمنی هستم. انگار حتا ته دل می ترسم به احساساتم نگاهی عمیق بیاندازم . سراپا ور اندازش کنم . انگار از قضاوت خودم و دیگران می ترسم. چه بزدلی مزمنی با من است. 

این روز ها از همه متنفرم . از سایه خودم هم فراری ام . روزهایی که صبح شب می شود و شبها صبح بدون اینکه دقیقا بدانم چه میخواهم و چه کار می کنم ؟ هر از گاهی از خودم می پرسم من کیم؟ گاهی به خودم در اینه نگاه می کنم و عق می زنم . این تصویر کسی است که همیشه بیش از حد مایه گذشته و بیش از حد قلبش شکسته . خسته . حالا از خودم می پرسم کجای راه را اشتباه رفته ام؟ بیش از حد مستاصل بوده ام . انگار همه تنهایی ام را از دور بو کشیدند و مشمئز زیر پایم گذاشتند و رفتند.

دلم شکسته این روز ها

از جان طمع بریدن آسان بود .... ولیکن از دوستان جانی مشکل توان بریدن

روز ,کنم ,ام ,انگار ,گاهی ,حد ,می کنم ,بیش از ,از حد ,می ترسم ,من است

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کسب درآمد دلاری از اینترنت